سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اینجا،آنجا،همه جا

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، حلقه حلقه و مواج،دلت توی حلقه های موی من است.

نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم. دلم راهم.

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است،شیرین، نمی خوای عکس ات را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را؟

مجنون چشم هایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.تلخی مجنون را تاب می آوری؟

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است. خرما طعم تنهای ات را عوض می کند. نمی خواهی خرما بچینی؟

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام . آن که می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی گفت:قلبم اسب سرکش عربی ست. بی سوار وبی افسار. عنانش را خدا بریده ،این اسب را با خودت می بری؟

مجنون هیچ نگفت. لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛تنها شیعه اسبی بود و ردپایی بر شن. لیلی دست بر سین اش گذاشت صدای تاختن می امد.

اسب سرکش اما در سینه لیلی نبود.

 


نوشته شده در شنبه 91/3/27ساعت 12:49 عصر توسط یاسمن نظرات ( ) | |


نوشته شده در شنبه 91/3/27ساعت 10:29 صبح توسط یاسمن نظرات ( ) | |

خسته ام از آنچه نامش زندگیست.....پس قشنگی های دنیا مال کیست؟باختم در عشق اما باختن تقدیر نیست.....ساختم با درد تنهایی مگر تقدیر چیست؟

عشق دروغی بود که تمام این سالها باورش داشتم و چه تاوان سنگینی داشت همین اشتباه کوچک.....

 


نوشته شده در شنبه 91/1/26ساعت 12:15 عصر توسط یاسمن نظرات ( ) | |

 

ما یه باغچه کوچک داریم که توی آن یه درخت انار است.هر روز نگاهش می کنم و به اون فکر می کنم. به ریشه هاش فکر می کنم که تا کجا ها رفته و چه کار می کند؟ فکر می کنم درختم واسه بزرگ شدنش درد می کشه؟

هروقت برگهاش می ریزن،پیش خودم می گم:((دیگه تموم شد،مرد.)) اما هر سال خدایا ،تو دوباره برگهای تازه به درخت انارمون می دی و جوانه توی دستهایش می گذاری .شب می خوابم و صبح می بینم گل داده.گلهای قرمز قرمز.ذوق می کنم و می گم:((خدایا تو معرکه ای!))

گلهای قرمز، که انار می شود، من همین طور می مانم که آخر چطوری از هیچ چیز،همه چیز درست می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کنار باغچه میشینم،یه مشت خاک بر می دارم و با خودم می گم:(( آخه قرمزی انار از کجا این خاک در می آید؟ حالا اون هیچی شیرینی و قیافه قشنگش از کجا؟ یک خاک و این همه رنگ، این همه بو، این همه طعم!))

خدایا به یادت می افتم، حتی با دیدن دانه های انار..............


نوشته شده در سه شنبه 91/1/8ساعت 4:22 عصر توسط یاسمن نظرات ( ) | |

خدا مشتی خاک در بر گرفت.می خواست لیلی بسازد،از خود در او دمید.و لیلی پیش از آنکه با خبر شود،عاشق شد.سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد.زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد،عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران زمین است؛نام دیگر انسان.

خدا گفت:به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.

آزمونتان تنها همین است:عشق.و هر که عاشق تر آمد، نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید،نزدیکتر.

عشق،کمند من است.کمندی که شما را پیش من می آورد.کمندم را بگیرید.و لیلی کمند را گرفت.

خدا گفت:عشق،فرصت گفتوگو است. گفتگو با من.

با من گفتگو کنید.

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد.لیلی هم صحبت خدا شد.

خدا گفت:عشق،همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.

و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.

(بر گرفته از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است.

اثر عرفان نظرآهاری)


نوشته شده در جمعه 90/10/30ساعت 7:2 عصر توسط یاسمن نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 قیمت خودرو - قالب وبلاگ